۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شعری از رهی معیری




نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لب‌هاي من آهي
نه جان بي‌نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي‌فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من؟ آرزو گم كرده‌اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي
گهي افتان و خيزان چون غباری در بیابانی 
گهی خاموش و حیران چون نگاهي بر نظرگاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكب‌ها
به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی

شعری ازسعدی:


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

معجزه دیگر


شعری از اوستا



این شعر و تصنیف زیبای آن را همه ی ما حداقل یک بار خواندیم و شنیدیم.

شعری زیبا از مهرداد اوستا :


وفا نكردی و كردم، خطا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم

كی ام، شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روی شكوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نكردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم

نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشك نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نكردی و كردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

من این داستان را از زبان استاد ادبیات که از اساتید دانشگاه هستند نقل می کنم.

و به دلیل زیبا ، غم انگیز و جالب بودن ، برای شما بازگو می کنم .



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ



مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.



دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.



دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .



ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .



تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...



مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.



سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .



در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .



و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.



اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.





حالا یک بار دیگه شعر را بخونید



۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

رهی معیری



http://mnmio.persiangig.com/image/%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C/450px-Rahi_moaieri.jpg




 محمدحسن معیری ( بیوک ) متخلص به " رهی " فرزند موید خلوت نوه ی معیرالممالک ( نظام الدوله ) از شاعران غزلسرای بسیار نامی معاصر است . وی در سال 1288 خورشیدی در تهران متولد شد . پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه وارد خدمات دولتی شد و مشاغل متعدد یافت در سال 1322 خورشیدی به ریاست کل انتشارات و تبلیغات " وزارت پیشه و هنر " منصوب گردید . از دوران کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه ی فراوان داشت و در اثر ممارست در این سه فن بهره ای به سزا یافت . در آغاز شاعری در انجمن ادبی حکیم نظامی که به مدریت استاد وحید دستگردی مدیر مجله ارمغان تشکیل می شد ، شرکت می جست و یکی از اعضاء فعال و موثر آن انجمن بود . در انجمن موسیقی ملی و انجمن فرهنگستان ایران نیز عضویت یافت و رفته رفته با چاپ و نشر غزلهای دلنشین او در روزنامه ها و مجله های کشور شهرت بسیار یافت . آثار و اشعار فکاهی و انتقادی وی نیز به امضاهای مستعار " زاغچه " و " شاپریون " در روزنامه های " بابا شمل " و " تهران مصور " و غیره چاپ و انتشار یافت . در تصنیف سازی نیز مهارت خود را به خوبی نشان داد و ترانه های بسیار زیبا و خاطره انگیزی از او توسط خوانندگان مشهور ایران در رادیو ایران پخش شد که بیش از پیش موجبات شهرت و محبوبیت او را فراهم ساخت . مشهورترین ترانه های او " خزان عشق " ، " به کنارم بنشین " ، " دیدی که رسوا شد دلم " ، " نوای نی " ، " دارم شب و روز " ، " شب جدایی " و چند ترانه دیگر است که در بین مردم شهرت به سزایی دارد .

   در سالهای آخر عمر چند سال برای انتخاب شعر در برنامه ی " گلهای رنگارنگ " رادیو با شادروان داوود پیرنیا همکاری داشت و در شورای شعر رادیو ایران نیز شرکت می کرد . در حالی که تا آخر عمر مجرد زیسته بود در سال 1347 خورشیدی پس از تحمل چند سال رنج بیماری سرطان در 59 سالگی زندگی را بدرود گفت .

   از رهی دو مجموعه ی شعر به نام های " سایه ی عمر " و " آزاده " به جای مانده و هر دو کتاب به چاپ رسیده است .

   " سایه ی عمر " مجموعه ی غزلهای اوست که تا کنون چندین بار تجدید چاپ شده است . " آزاده " نیز مجموعه ترانه های وی می باشد .علاوه بر آن مجموعه ای از مقاله های ادبی او به نام " گلهای جاویدان " در سال 1363 خورشیدی در تهران چاپ و منتشر گردیده است . همچنین کتاب رهاورد رهی ( مجموعه شعر رهی ) نیز در سال 1375 به کوشش داریوش صبور در تهران توسط نشر زوّار به زیور چاپ آراسته شد

خانه                                                                                                                                     اول صفحه


خواجه عبدالله انصاري





شرح حال كوتاه خواجه عبدالله انصاري (پير هرات)

خواجه و پدرشخواجه عبدالله انصاري كه مقامي شايسته در عرفان دارد و نام پرآوازه اش در اقطاع زمين و زمان پيچيده، عارفي وارسته و سالكي است آراسته و صاحب كرامات فراوان. در علم و دانش و قدرت بيان و كلمات شيرين و عبارات زيبا و نمكين، مطالبي خلق كرده كه مونس دردمندان و انيس و جليس و همنشين شيفته دلان و گوشه نشينان است.

كلامش دلنشين و سخنانش آتشين؛ زيرا آنچه از دل برخاسته، در دل ها نشسته و راهي بس عميق به وجود آورده كه با اداي آن سوزها برمي خيزد و هر شنونده را با آتشي خالصانه گرم و سوزنده و پر احساس مي كند و سرتا پاي وجودش را، مسخـَّر مي نمايد.

سخنانش اگر چه اكثراً به صورت نثر مسجع و مقفا است، ولي ساده و روان و شيواست و از اين رو، مطلوب دل ها و مورد پسند سوخته دلان و سودا زدگان و حق طلبان است. گفتارش، صفابخش محفل دردمندان و آثارش آرام بخش روح و دل و جان است.

آثار اين پير بزرگوار و اين مرشد صاحب كرامات، قطب المحققين و قدوة السالكين، خواجه عبدالله انصاري ، مشهور به پير هرات، به كرّات چاپ و در دسترس علاقمندان قرار گرفته است.

پير هراتابواسمعيل، عبدالله ابن ابي منصور انصاري، معروف به پير هرات، از علماي نام آور شريعت و پيران و رهرويي با حقيقت و طريقت است كه با شش واسطه به ابوايوب انصاري مي رسد. ابوايوب انصاري، از صحابه ي حضرت رسول اكرم (ص) است كه صاحب رَحل رسول الله (ص) بوده و زماني كه حضرت رسول (ص) از مكه به مدينه هجرت فرمود، همه استدعا داشتند كه حضرت به خانه آن ها وارد شود، اما حضرت فرمودند «هرجا شتر فرود آيد، من آنجا درآيم» شترِ حضرت در خانه ابوايوب بنشست و حضرت به خانه ابوايوب درآمد.

خواجه نامش عبدالله، و كنيه اش اسماعيل و ملقب به شيخ الاسلام به سال 398 در غروب آفتاب روز جمعه دوم شعبان در قريه قهندژ يا كهندژ از توابع طوس در زمان خلافت القادر بالله عباسي ديده به جهان گشود و در سال 481 هجري پس از 84 سال زندگي پر بركت ديده از جهان فرو بست و آرامگاهش در بقعه كازرگاه هرات كه اكنون معروف به «بزرگاه» است قرار دارد و زيارتگاه مشتاقان و ارادتمندان او مي باشد.

اين پير روشن ضمير، داراي قوه ي حافظه اي بس خارق العاده بوده و آن طور كه خودش گفته(هر چه از قلم من بگذرد، آن را حفظ مي كنم).

در «فوايد الرضويه» از ايشان نقل شده است كه : «خواجه عليه الرحمه گفت: سيصد هزار حديث و هزار هزار سَـند حفظ كرده ام».

در نفحات الانس، از خواجه آورده است: «من صد هزار بيت از شعراي عرب، ياد دارم».

خواجه، در طريقت، به شيخ ابوالحسن خرقاني، عشق و ارادت مي ورزيد، چنانكه شيخ فرمايد: «عبدالله مردي بود بياباني، مي رفت به طلب آب زندگاني، ناگاه رسيد به شيخ ابوالحسن خرقاني؟ ديد چشمه ي آب زندگاني، چنان خورد كه از خود گشت فاني، كه نه عبدالله ماند و نه شيخ ابوالحسن خرقاني».

خواجه از زمان طفوليت در كسب علم و كمال، كوشيد و از اين تلاش و كوشش تا پايان عمر، دمي فرو نگذاشت. هميشه در افاضه و استفاضه به سر مي برد، مقامي بس والا و ارادتمنداني بي شمار داشت، در هرات كه مجلس مي گفت، طالبان و مريدان و شاگردان بي شمارش چنان مشتاقانه گرد مي آمدند كه حدي بر آن متصور نبود، آن كه مقام شيخ الاسلامي شهر را دارا بود و با توجه به مقام والايي كه داشت، به امر به معروف و نهي از منكر و اشاعه ي دين مبين اسلام مي پرداخت و در اين مورد مُجدّانه كوشش مي نمود كه ظاهر شريعت از هر لحاظ مراعات گردد.

خواجه در تقوي و عبادت و مراقبت و رياضت و حفظ حقوق ديگران، در عصر خود بي مثال و بي نظير بود. به آنچه مي گفت عمل مي نمود. عارف و خداشناس بود. ارادتمندانش، بااين فضايل ملكوتي و انساني و عرفاني او، چون پروانه به دور شمع وجودش مي گشتند و از محضرش كسب فيض مي نمودند.

خواجه و پدرشخواجه عبدالله، فرزند محمد و از اعقاب (مَتّ) انصاري است (مت به فتح م و تشديد تاء، نام پسر ايوب مي باشد) كه در حكومت خلافت عثمان به اتفاق حنف ابن قيس، به خراسان رفت و در هرات زندگي نمود.

ابومنصور محمد ابن علي انصاري، مردي با تقوي و اهل حال و عرفان و سلوك بود كه به پيشه وري و امور بازاري اشتغال داشت. پير، و مراد او شريف حمزه عقيلي بود كه در نفحات الانس جامي به آن اشارت گرديده. خواجه در اين مورد گفته است: «پدر من در بلخ با شريف حمزه عقيلي بوده، وقتي زني با شريف گفته است كه ابومنصور را بگوي كه مرا به زني بگيرد، پدر من گفته است كه من هرگز زن نخواهم و رد كرده است. شريف گفته است كه آخر زن خواهي و تو را پسري مي آيد، اما چه پسري! چون به هرات آمده است زن خواسته و من به دنيا آمده ام.

«شريف حمزه در بلخ گفته است كه ابومنصور، شما را به هرات پسري آمده است چنان مهين كه جامع مقامات. و نيز در لقحات است كه شيخ الاسلام گفت: پدرم در من سري عظيم داشت، مرا مي گفت: اي عبدالله، چند گويي كه فضيل عياض و ابراهيم ادهم؟ از تو فضيل آيد و ابراهيم ادهم. پدر خواجه، مردي صادق و با ورع بود كه كسي آنچنان نتوانستي.

خواجه عبدالله گويد: شيخ احمد كوفاني، مرا گفت كه اين همه، بكردي و گرد عالم بگشتي، چون پدر خود، نديدي. پدر من در هنگام مجردي وقت صافي و فراغت دل داشته است. چون در زن و فرزند افتاده بود، آن فراغت از دست وي شده بود، همواره اظهار ملالت مي كرد و تنگدل مي نمود و حتي در آن تنگدلي با ما گفت: ميان من و شما، درياي آتش باد.

ما چه گناه كرده بوديم، وي زن خواست و فرزند آمد، روزي در آن تنگدلي، از دكان برخاست، سبحانك اللهم بگفت و دست از دكان بداشت و به بلخ رفت، پيش پير خود، شريف حمزه عقيل. من خُرد بودم كه پدر من دست از دنيا بداشت.

پدر خواجه به سال 430 هجري رخت ازاين جهان بر بست و در بلخ به نزديك پير خود حمزه عقيلي رحمت الله اليه به خاك سپرده شد.


خانه                                                                          اول صفحه