۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

خواجه عبدالله انصاري





شرح حال كوتاه خواجه عبدالله انصاري (پير هرات)

خواجه و پدرشخواجه عبدالله انصاري كه مقامي شايسته در عرفان دارد و نام پرآوازه اش در اقطاع زمين و زمان پيچيده، عارفي وارسته و سالكي است آراسته و صاحب كرامات فراوان. در علم و دانش و قدرت بيان و كلمات شيرين و عبارات زيبا و نمكين، مطالبي خلق كرده كه مونس دردمندان و انيس و جليس و همنشين شيفته دلان و گوشه نشينان است.

كلامش دلنشين و سخنانش آتشين؛ زيرا آنچه از دل برخاسته، در دل ها نشسته و راهي بس عميق به وجود آورده كه با اداي آن سوزها برمي خيزد و هر شنونده را با آتشي خالصانه گرم و سوزنده و پر احساس مي كند و سرتا پاي وجودش را، مسخـَّر مي نمايد.

سخنانش اگر چه اكثراً به صورت نثر مسجع و مقفا است، ولي ساده و روان و شيواست و از اين رو، مطلوب دل ها و مورد پسند سوخته دلان و سودا زدگان و حق طلبان است. گفتارش، صفابخش محفل دردمندان و آثارش آرام بخش روح و دل و جان است.

آثار اين پير بزرگوار و اين مرشد صاحب كرامات، قطب المحققين و قدوة السالكين، خواجه عبدالله انصاري ، مشهور به پير هرات، به كرّات چاپ و در دسترس علاقمندان قرار گرفته است.

پير هراتابواسمعيل، عبدالله ابن ابي منصور انصاري، معروف به پير هرات، از علماي نام آور شريعت و پيران و رهرويي با حقيقت و طريقت است كه با شش واسطه به ابوايوب انصاري مي رسد. ابوايوب انصاري، از صحابه ي حضرت رسول اكرم (ص) است كه صاحب رَحل رسول الله (ص) بوده و زماني كه حضرت رسول (ص) از مكه به مدينه هجرت فرمود، همه استدعا داشتند كه حضرت به خانه آن ها وارد شود، اما حضرت فرمودند «هرجا شتر فرود آيد، من آنجا درآيم» شترِ حضرت در خانه ابوايوب بنشست و حضرت به خانه ابوايوب درآمد.

خواجه نامش عبدالله، و كنيه اش اسماعيل و ملقب به شيخ الاسلام به سال 398 در غروب آفتاب روز جمعه دوم شعبان در قريه قهندژ يا كهندژ از توابع طوس در زمان خلافت القادر بالله عباسي ديده به جهان گشود و در سال 481 هجري پس از 84 سال زندگي پر بركت ديده از جهان فرو بست و آرامگاهش در بقعه كازرگاه هرات كه اكنون معروف به «بزرگاه» است قرار دارد و زيارتگاه مشتاقان و ارادتمندان او مي باشد.

اين پير روشن ضمير، داراي قوه ي حافظه اي بس خارق العاده بوده و آن طور كه خودش گفته(هر چه از قلم من بگذرد، آن را حفظ مي كنم).

در «فوايد الرضويه» از ايشان نقل شده است كه : «خواجه عليه الرحمه گفت: سيصد هزار حديث و هزار هزار سَـند حفظ كرده ام».

در نفحات الانس، از خواجه آورده است: «من صد هزار بيت از شعراي عرب، ياد دارم».

خواجه، در طريقت، به شيخ ابوالحسن خرقاني، عشق و ارادت مي ورزيد، چنانكه شيخ فرمايد: «عبدالله مردي بود بياباني، مي رفت به طلب آب زندگاني، ناگاه رسيد به شيخ ابوالحسن خرقاني؟ ديد چشمه ي آب زندگاني، چنان خورد كه از خود گشت فاني، كه نه عبدالله ماند و نه شيخ ابوالحسن خرقاني».

خواجه از زمان طفوليت در كسب علم و كمال، كوشيد و از اين تلاش و كوشش تا پايان عمر، دمي فرو نگذاشت. هميشه در افاضه و استفاضه به سر مي برد، مقامي بس والا و ارادتمنداني بي شمار داشت، در هرات كه مجلس مي گفت، طالبان و مريدان و شاگردان بي شمارش چنان مشتاقانه گرد مي آمدند كه حدي بر آن متصور نبود، آن كه مقام شيخ الاسلامي شهر را دارا بود و با توجه به مقام والايي كه داشت، به امر به معروف و نهي از منكر و اشاعه ي دين مبين اسلام مي پرداخت و در اين مورد مُجدّانه كوشش مي نمود كه ظاهر شريعت از هر لحاظ مراعات گردد.

خواجه در تقوي و عبادت و مراقبت و رياضت و حفظ حقوق ديگران، در عصر خود بي مثال و بي نظير بود. به آنچه مي گفت عمل مي نمود. عارف و خداشناس بود. ارادتمندانش، بااين فضايل ملكوتي و انساني و عرفاني او، چون پروانه به دور شمع وجودش مي گشتند و از محضرش كسب فيض مي نمودند.

خواجه و پدرشخواجه عبدالله، فرزند محمد و از اعقاب (مَتّ) انصاري است (مت به فتح م و تشديد تاء، نام پسر ايوب مي باشد) كه در حكومت خلافت عثمان به اتفاق حنف ابن قيس، به خراسان رفت و در هرات زندگي نمود.

ابومنصور محمد ابن علي انصاري، مردي با تقوي و اهل حال و عرفان و سلوك بود كه به پيشه وري و امور بازاري اشتغال داشت. پير، و مراد او شريف حمزه عقيلي بود كه در نفحات الانس جامي به آن اشارت گرديده. خواجه در اين مورد گفته است: «پدر من در بلخ با شريف حمزه عقيلي بوده، وقتي زني با شريف گفته است كه ابومنصور را بگوي كه مرا به زني بگيرد، پدر من گفته است كه من هرگز زن نخواهم و رد كرده است. شريف گفته است كه آخر زن خواهي و تو را پسري مي آيد، اما چه پسري! چون به هرات آمده است زن خواسته و من به دنيا آمده ام.

«شريف حمزه در بلخ گفته است كه ابومنصور، شما را به هرات پسري آمده است چنان مهين كه جامع مقامات. و نيز در لقحات است كه شيخ الاسلام گفت: پدرم در من سري عظيم داشت، مرا مي گفت: اي عبدالله، چند گويي كه فضيل عياض و ابراهيم ادهم؟ از تو فضيل آيد و ابراهيم ادهم. پدر خواجه، مردي صادق و با ورع بود كه كسي آنچنان نتوانستي.

خواجه عبدالله گويد: شيخ احمد كوفاني، مرا گفت كه اين همه، بكردي و گرد عالم بگشتي، چون پدر خود، نديدي. پدر من در هنگام مجردي وقت صافي و فراغت دل داشته است. چون در زن و فرزند افتاده بود، آن فراغت از دست وي شده بود، همواره اظهار ملالت مي كرد و تنگدل مي نمود و حتي در آن تنگدلي با ما گفت: ميان من و شما، درياي آتش باد.

ما چه گناه كرده بوديم، وي زن خواست و فرزند آمد، روزي در آن تنگدلي، از دكان برخاست، سبحانك اللهم بگفت و دست از دكان بداشت و به بلخ رفت، پيش پير خود، شريف حمزه عقيل. من خُرد بودم كه پدر من دست از دنيا بداشت.

پدر خواجه به سال 430 هجري رخت ازاين جهان بر بست و در بلخ به نزديك پير خود حمزه عقيلي رحمت الله اليه به خاك سپرده شد.


خانه                                                                          اول صفحه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر