۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

شعری از رهی معیری




نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لب‌هاي من آهي
نه جان بي‌نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي‌فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من؟ آرزو گم كرده‌اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي
گهي افتان و خيزان چون غباری در بیابانی 
گهی خاموش و حیران چون نگاهي بر نظرگاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكب‌ها
به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر